سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ثانیه ها

 

 

 

دلتنگی هایم را
اگر کسی می فهمید نامشان دلتنگی نبود
غم همینکه تقسیم می شود
به شادی رنگ خواهد باخت
که بود که گفت تا غم نباشد معنی شادی را نمی فهمی؟
من تا غم هست معنی شادی را نخواهم فهمید

نوشته شده در پنج شنبه 86/11/4ساعت 1:26 صبح توسط ساناز نظرات ( ) | |

 

 

 

خسته ام از این همه راه نرفته
از این ازدحام خاکستری
از این تکرار بایدها و بودن ها
از این ترس زنده بودن
و مردگی کردن
خسته از هر اوجی که فرودی دارد
و هر لبخندی در ورای غمی عظیم
هر امیدی در پس ناامیدی
خسته از باور داشتن
خسته از امید
چتری هستم زیر باران
که فکر می کند
کاش به اندازه دنیا می شد وسیع بود!!!!

نوشته شده در پنج شنبه 86/11/4ساعت 1:21 صبح توسط ساناز نظرات ( ) | |

 
 
 
با بالهای مقوایی

به اوج گرفتنم می بالم

اما این نخ......

آه این نخ.....

رویای پرنده شدنم را

به زمین گره زده است.



نوشته شده در پنج شنبه 86/11/4ساعت 1:18 صبح توسط ساناز نظرات ( ) | |

 

 

 

می خندم به باد
که اغلب بی موقع می وزد
می خندم به ابر
که اغلب بر دریا می بارد
به صاعقه نیز می خندم
که فقط میتواند
چوپان ها را خاکستر کند
و می خندم به ....
تا شاد زندگی کنم
من می خندم
اما دنیا غم انگیز است
واقعا غم انگیز است


نوشته شده در پنج شنبه 86/11/4ساعت 12:53 صبح توسط ساناز نظرات ( ) | |

 
 
 
 
قبل از آنکه ببینمت باورت کردم
قبل از آنکه باورت کنم دوستت داشتم
و قبل از آنکه دوستت بدارم می شناختمت
اما امروز
نگاهت که کردم
غریبه ای را دیدم
که از عمق پنهان ذهن خسته من عبور می کرد
چه خیال احمقانه ای!
تو هرگز شبیه عکس خاطره ام نبوده ای!
دیگر نمی شناسمت
دوستت ندارم
باورت نمی کنم
این
زوال زنده بودن است!!!

نوشته شده در پنج شنبه 86/11/4ساعت 12:34 صبح توسط ساناز نظرات ( ) | |

<   <<   16   17   18   19   20      >

انجمن گفتگوی وبلاگنویسان ایران