ثانیه ها
می خندم به باد
اگر کسی می فهمید نامشان دلتنگی نبود
غم همینکه تقسیم می شود
به شادی رنگ خواهد باخت
که بود که گفت تا غم نباشد معنی شادی را نمی فهمی؟
من تا غم هست معنی شادی را نخواهم فهمید
از این ازدحام خاکستری
از این تکرار بایدها و بودن ها
از این ترس زنده بودن
و مردگی کردن
خسته از هر اوجی که فرودی دارد
و هر لبخندی در ورای غمی عظیم
هر امیدی در پس ناامیدی
خسته از باور داشتن
خسته از امید
چتری هستم زیر باران
که فکر می کند
کاش به اندازه دنیا می شد وسیع بود!!!!
به اوج گرفتنم می بالم
اما این نخ......
آه این نخ.....
رویای پرنده شدنم را
به زمین گره زده است.
که اغلب بی موقع می وزد
می خندم به ابر
که اغلب بر دریا می بارد
به صاعقه نیز می خندم
که فقط میتواند
چوپان ها را خاکستر کند
و می خندم به ....
تا شاد زندگی کنم
من می خندم
اما دنیا غم انگیز است
واقعا غم انگیز است
قبل از آنکه باورت کنم دوستت داشتم
و قبل از آنکه دوستت بدارم می شناختمت
اما امروز
نگاهت که کردم
غریبه ای را دیدم
که از عمق پنهان ذهن خسته من عبور می کرد
چه خیال احمقانه ای!
تو هرگز شبیه عکس خاطره ام نبوده ای!
دیگر نمی شناسمت
دوستت ندارم
باورت نمی کنم
این
زوال زنده بودن است!!!
انجمن گفتگوی وبلاگنویسان ایران |